نان پخته بود تا که نگویند فاطمه
دستش برای مردم دنیا نمک نداشت
پیش تنور صورت او سرخ تر که شد
دیگر کسی به داغ گل سرخ شک نداشت
خم شد که نان را بزند بر دل تنور
بغضش شکست ؛ صورت گلها که چک نداشت
دستش به گریه رفت که نان را درآورد
کاش استخوان بازوی خانم ترک نداشت
نانی برای سائل فردای خویش پخت
با اینکه گندمی به حساب فدک نداشت
روز آخر..
هی بال بال می زند این روز آخری
گشته هوای خانه مادر کبوتری
آغوش باز کرده به دنبال بچه هاست
گل کرده باز در دلش احساس مادری
دست شکسته اش که به کاری نمی رود
مشغول بچه ها شده با دست دیگری
پا شد که باغ پیرهنش را بشوید از
گل های زخم خورده ایام بستری
گاهی میان گریه خود حرف می زد و
می گفت: آه... ای پدر! آیا دم دری!؟
اسپند دود میکند اسما برای او
کوری زخم چشم مدینه تو بهتری
اسما غروب شد دل خانم گرفته است
باید لباس رفتن او را بیاوری
ارسال نظر برای این مطلب
درباره ما
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آمار سایت
کدهای اختصاصی